مهرسام عسلیمهرسام عسلی، تا این لحظه: 10 سال و 15 روز سن داره

شاهزاده ی من

مادرم تو عشق منی

همین طور که روزا میگذره عشق و علاقه من به مهرسام بیشتر میشه روز اولی که بهم دادنش گفتم از این بیشتر دوس داشتن تو دنیا وجود نداره اما حالا میبینم اشتباه کرده بودم انقدر دوسش دارم که حد و مرزی نداره حالا بیشتر مادرم رو درک میکنم وقتی باردار شدم خیلی واسه مادرم ارزش قائل شدم هر روز که حالم بد میشد میگفتم طفلی مامانم هم به خاطر من چقدر سختی کشیده هااا اما بازم اشتباه کرده بودم اون اذیت ها و حال به هم خوردنا در مقابل سختی بچه بزرگ کردن و استرس  و نگرانی که واسه سلامتیش میکشم هیچی نبود کار مامانا خیلی سخته برای همینه که بهشت زیر پای مادرانه هرچند که من به لطف مادرم سختی چندانی در مقایسه با خودش نکشیدم دوره بارداری که ب...
30 ارديبهشت 1393

خواب ناز

الهی  قربون لبخند قشنگت شم عزیزم مثل رویا میمونه واسه من   جیگرررررررررررمی     فدات شم که اینقدر قرمز بهت میاد شاهزاده ی رویایی من   ورررررررررروجک من از الان میخواد  خودش تنها بشینه  قربون قیافه شیرررررررررینت شم هلاکتم مادر تو یه دونه منو بابایی واست میمیریم دوست داشتنی من ...
5 ارديبهشت 1393

زردی پسرم

مهرسام هشت روزه شد این روزا اصلا حال خوشی ندارم مهرسام گلم مریض شده زردی داره این چند روزه واسه ازمایشات مختلف چند بار ازش خون گرفتن ...هر دفعه هم من بیرون وایسادم اما اخرش کلی گریه کردم البته اینم بگم که مهرسام موقع خون گرفتن تا حالا گریه نکرده بچه ام مرد....یه مرد واقعی از خصوصیات اخلاقیش بخوام بگم بچه خیلی ساکت و آرومی هست الکی  گریه نمیکنه فقط وقتی دلش درد میکنه اونم یکمی و سریع ساکت میشه اما موقع لباس پوشیدن دراوردن یا تعویض پوشک و شستن یا حموم کردنش اصلا نسبت به درد خیلی صبوره و هیچی نمیگه یکم چشماشو فشار میده مشخصه داره تحمل میکنه و همین کاراش باعث شده تو همین مدت کوتاه همه بیش از اندازه بهش علاقه مند بشن و هم...
1 ارديبهشت 1393

تولدت مباررررررررررک

مهرسام  در ساعت 10:30 روز دوشنبه 25 فروردین صحیح و سالم با قد 50 وزن 3 کیلو به دنیا اومد اینم عکس از اولین لحظات تولد فقط ماشا ا... بگین   اینم بعد از حموم کردنش   ...
29 فروردين 1393

کم مونده... چرا می ترسونیم؟

سلام عزیز دلم خیلی بیقرار و نگران این چند روزم ...دیروز حسابی منو باباتو ترسوندی تکون هات کم شده بود همیشه عصر موقع امدن بابایی میامدی تو پهلوهام و قمبل میکردی و یه تکون هایی میخوردی که منم باهات تکون میخوردم اما دیروز خبری نبود بابات هم اومد هر روز دستش رو میگرفتم میزاشتم رو دلم و با ذوق میگفتم ببین ایناها اینجاست یعنی میگی این کجاشه و هر دومون موذیانه به اون چیز که گرد و تپل بود میخندیدیم بماند گاهی نوک تیز میشه که فکر کنم ارنجته و از تکون دادنش دردم میاد اما دیروز دید صدام درنمیاد پرسید پسری من کجاست و دستش رو گذاشت دلم که دید رنگم پریده گفت چی شده؟؟؟ مشکلی هست منم گفتم مطمئن نیستم اما مثل همیشه تکون نمیخوره میت...
20 فروردين 1393

فقط یه هفته....

سلام نفس من هفته ی دیگه این موقع شما تو بغلمی اصلا استرس ندارم نه از بیمارستان نه از اتاق عمل نه از درد از هیچی نمیترسم فقط به تو فکر میکنم که سالم باشی و بتونم بعد مرخصی با تو برگردم خونه طاقت ندارم تورو بزارم بیام نه وقتی تازه دیدمت اخه این که انصاف نیست مگه میشه بعد این همه انتظار تورو بزارم برم یا با تو یا هیچوقت ای خدا خودت هوای فرشتمو داشته باش نمیدونم چه شکلی هست خیلی خیلی کنجکاوم البته اینم میدونم که نوزاد اولش زیاد جالب نیست کاش که لاغر نباشی دلم خیلی میگیره اگه تورو ضعیف و نحیف ببینم با اینکه تا حالا هیچ نوزادی ذست نگرفتم اصلا نمیترسم چون میدونم ممکن نیست من بهت اسیب بزنم اینو مطمئنم میدونم که دنیا ...
19 فروردين 1393

سال 93 مبارک

سال 93 خیلی قشنگ شروع شد فقط حیف که شما تو دلم بودی و از لذت در اغوش گرفتنت محروم موندم از همین جا بهت میگم عیدت مبارک عزیزترینم و برات بوس میفرستم البته من و بابایی چون  مشغول اخرین خریدها واسه شما به همراه مامان جون باباجون بودیم برای اماده کردن خونه واسه سال نو فقط 2 ساعت فرصت داشتیم تا رسیدیم خونه مامانجون از اون ور رفت بدو خونشون تا به سفره هفت سین برسه ما هم از این ور خوشبختانه تخم مرغ ها رو از قبل رنگامیزی کرده بودم فقط سریع رفتم سراغ چیدمان با اینکه وقت کم بود اما سفره قشنگی شد حالا مونده بود خودم که از این همه سرعت به خرج دادن خیس عرق شده بودم بدو رفتم حمام   و اومدم...
8 فروردين 1393

سال 92 و غمناک ترین خاطرش

سلام گل پسر سال 92 برای من یه سال بود پر از ارزوهای قشنگ و رنگارنگ...  به بعضی هاشون رسیدم مثل داشتن تو  به بعضی هاشون نزدیک شدم .... بعضی هاشم واسم حسرت شد  گاهی پر از ذوق شدم گاهی پر از نفرت که البته این اولین سال بود که نفرت رو تجربه کردم روزهای خیلی خوشی بود تو این سال که گذروندم مثل خرید رفتنا با پدرت یا اون صبحونه ای که دربند خوردیم یا پارک رفتن های دست جمعی روزهایی هم بود که فقط گریه کردم غمناک ترین خاطره سال  92  در 6ام تیر مریض شدن یکی از ماهی قرمزام بود فرداش( 7 تیر ) روز تولدم بود تموم شب بیدار موندم و ابشو با یخ خنک نگه داشتم نماز صبح م...
28 اسفند 1392

سیسمونی یکی یه دونه ام

سلام پسر ماهم اینم تخت و کمد شما که مامانجون باباجون زحمت کشیدن       واااااااااای پسرم نمیدونی جای خالیت برامون چقدر خالی تر شده هر روز کنار تختت میشینم و تورو توش تصور میکنم  پدرت هم از سرکار که میاد اول میره سراغ تخت تو چند لحظه به جای خالیت نگاه میکنه اه میکشه...  بعد میره لباساشو در میاره حسابی بیتاب شدیم دیشب تو تخت هردومون چشامونو بسته بودیم اما بیدار بودیم و ساکت هردو به تو فکر میکردیم پرسیدم بیداری گفت اره گفتم از ذوق خوابم نمیبره پدرت هم با سر تایید کرد و ادامه داد  خوب شد زودتر از اینا تخت و کمد نگرفتیم اصلا طاقت جای خالیشو ندارم دلم از نبودنت گ...
25 اسفند 1392