مهرسام عسلیمهرسام عسلی، تا این لحظه: 10 سال و 12 روز سن داره

شاهزاده ی من

کم مونده... چرا می ترسونیم؟

1393/1/20 11:46
نویسنده : pani
507 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیز دلم

خیلی بیقرار و نگران این چند روزم ...دیروز حسابی منو باباتو ترسوندی

تکون هات کم شده بود همیشه عصر موقع امدن بابایی میامدی تو پهلوهام و قمبل میکردی

و یه تکون هایی میخوردی که منم باهات تکون میخوردم

اما دیروز خبری نبود بابات هم اومد

هر روز دستش رو میگرفتم میزاشتم رو دلم و با ذوق میگفتم ببین ایناها اینجاست

یعنی میگی این کجاشه

و هر دومون موذیانه به اون چیز که گرد و تپل بود میخندیدیم

بماند گاهی نوک تیز میشه که فکر کنم ارنجته و از تکون دادنش دردم میاد

اما دیروز دید صدام درنمیاد پرسید پسری من کجاست و دستش رو گذاشت دلم

که دید رنگم پریده گفت چی شده؟؟؟ مشکلی هست

منم گفتم مطمئن نیستم اما مثل همیشه تکون نمیخوره میترسم

گفت چرا زودتر نگفتی و به زور داشت تنم لباس می پوشوند ببرتم دکتر

منم میگفتم صبر کن هنوز 1 ساعت نشده دارم میشمارم حرکتاشو اگه دیدم به حد نصاب نرسید میریم

گفت اخه اگه پسرم در حال خفه شدن باشه تو نشستی تازه داری میشماری اگه چیزیش شه من

... بالاخره مامانجون راضیش کرد یکمی تحمل کنه

خداروشکر تو نیم ساعت اول 10 تا ضربشو زد و خیالم راحت شده بود هر چند که مثل همیشه قوی نبود

و 10 تای دیگه تو 20 دقیقه بعد که من اروم اروم شدم اما بابات که منتظر حرکات مشتی بود

اینارو به حساب نیورد و منو برد دکتر همه جام بسته بود

بالاخره یه جا پیدا کردیم منم استرس گرفته بود نکنه جدی جدی چیزی باشه

هیچکس نبود میتونستیم بریم تو ...من و باباتو مامانجون بودیم که منشی گفت یه همراه بره

و مامانجون وایساد گفت تو برو

رو تخت دراز کشیدم بابات هم امد بالاسرم انقدر هول بودیم به محض اینکه دکتر شروع به صحبت کرد

یا من میپریدم تو حرفش یا بابات اما خداروشکر عصبانی نشد

قلبت خیلی قشنگ و منظم داشت میزد حجم مایع امینیوتیک طبیعی بود

و وزنت با توجه به اینکه هفته 37 بودم 3 کیلو بود که اونم خیلی خوب بود و گفت بچه رسیده

و همین الانم بخوای زایمان کنی مشکلی نیست

یه سری چیز دیگه هم گفت که من از بس تو فکر رفته بودم نفهمیدم

الهی فدات شم دم دمای اومدنت مودب شدی اره؟؟ میخوای خودتو شیرین کنی

اما نمیدونی که مامان به لگدای صاعقه ایت عادت کرده یه بارم که اروم میزنی زهرترک میشه......

از مطب که بیرون اومدم عین حرفای دکترو مثل ضبط واسه مامان جون پخش کردم

و بغضش ترکید سریع مماخش قرمز شد و خداروشکر کرد

خیلی جالبه مامان من خیلی محکمه حتی تو عقد من گریه نکرد

اما حالا واسه تو همش چشماش اشکی میشه

یه بارم 1 ماه پیش که گفتم مسافر کوچولوم داره میاد اشکی شد چشماش

یه بارم همین پریروزا بود باز گفتم چیزی نمونده همون جور....

(تازه مامانم درجه بچه دوستیش هم معمولیه از اون خانوما نیست که ذوق هر بچه ای رو میکنه

که من با خودم بگم همینجوری واسه بچه غش میکنه چه برسه به نوه اش )

خلاصه که داره بهت حسودیم میشه

طرفدارات روز به روز زیادتر میشن ....خودمم که هلاکتم ندیده دوس دارم بچلونمت اما میدونم

برای چلوندنت باید چند سال صبر کنم و فعلا مثل بلور باهات رفتار کنم که نشکنی

خیلی دوست دارم نفس من ...جگرگوشه جونم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

مامان بهار
20 فروردین 93 18:33
عزیزم چون بچه کاملا تو لگنه نمیتونه حرکتای کاراته کایی از خودش در بیاره چون تو لگن جاش تنگه ....اینو دکترم بهم گفت....
نفیسه
20 فروردین 93 19:10
ای وای ؟کی موقه زایمانته؟خوب زایمان میکردی راحت میشدی!!!!!
مامان محیاآرام جانم
23 فروردین 93 11:39
ان شالله ب زودی از این همه ترس راحت میشی عزیزم
pani
پاسخ
مرسی عزیزم
مامان بهار
24 فروردین 93 12:30
عزیزم ....خیلی خوشحالم که انتظارت برای دیدن این گل پسر به سر رسید ....حتما حتما حتما تو اولین فزصت عکس کاکل زری رو بذار خیلی میخوام ببینم چه جوریه .......راستی منم رو هم دعا کن بعد زایمانت وقتی چشت به فرشته کوچولوت افتاد منم رو هم دعا کن که بتونم از پس این دوتا بر بیام.......مامان شدن مبارکت باشه