مهرسام عسلیمهرسام عسلی، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 5 روز سن داره

شاهزاده ی من

نان زنجبیلی

سلام پسرم خوشگلم دلم نیومد عکس این نون زنجبیلی خوشمزه رو  نزارم راستش پدرت پریروز روزه گرفت و همه چی از اونجا شروع شد  دستور تهیه نون زنجبیلی رو خونده بود و دلش خواسته بود به محض اینکه رسید خونه دستورشو که پیرینت کرده بود داد دستم خلاصه من خوندم و اون اجرا کرد و با کمک هم خمیرش اماده شد رفتیم خونه مامانجون بابات افطار کرد بعد با اصرار مامان جونو اوردیم خونمون اما باباجونت حالش خوش نبود نیومد برا همین قرار شد زودی بریم برگردیم وقتی رسیدیم خونه خمیرش حسابی ور امده بود و دو برابر شده بود که البته با اولین انگشتی که من زدم (البته بعد از شستن دستهام)خودش رو جمع کرد خلاصه 3 تایی دست به کار شدیم پدرت  از خمیر ...
14 بهمن 1392

تعلق به خانواده

سلام  پسر نازنینم خوبی گل من؟ این چند روز وقت نشد  تو وبلاگ واست بنوسم اما خودت میدونی که همیشه تو دفترخاطراتم(همون ابی رنگه که همیشه با یه خودکار رو میزمه و اماده )حرف توام هست از وقتی به وجود امدی و به ما عنوان مادر و پدر دادی...  و خانواده ی دونفرمون رو سه نفره کردی و .... چه طور بگم الان بیشتر حس میکنم خانواده مون واقعی شده .. و تعلق بیشتری حس میکنم بهش یعنی تعلق به تو و پدرت تصور میکنم احساساتم توی جملات نمیگنجن و قابل بیان نیستن اما قطعا همه دخترای جوونی که ازدواج میکنن و این مراحل رو تا اینجا طی میکنن میدونن من چی میگم اولش به خانوادشون وابسته هستن و خودشون رو جدا از اونا نمیبینن انگار ب...
14 بهمن 1392

استرس

سلام پسر گلم امروز هم یه روز بود مثل روزای دیگه مامانی صبحونش خورد یکم نرمش و ورزش یوگا بعد هم  رفتم سراغ لب تاب برای گشتن تو اینترنت و تحقیق درباره مطالب مفید این دوره برای تو و عرض سلام به شما در وبلاگ که یکدفعه به وبلاگ معجزه ی کوچک برخوردم یعنی به قدری حالم منقلب شد که شروع به لرزیدن کردم صورتم داغ شد و کلی اشک ریختم پسرم قضیه مربوط به یه نی نی دختر بود که با مشکل خاصی دنیا امده بود هر چند که خدارو شکر رو به بهبوده اما توام با دل کوچیکت واسش دعا کن عشقم از خدا سلامتی برای همه ی نینی ها و تو عشق خودم رو میخوام حتی تصور اینکه چه به روز پدر مادر اون دختر امده و چه سختی کشیدن منو به این روز زار انداخ...
8 بهمن 1392

رویای تو

سلام پسر خوشگلم دردونه ی من امروز بعد نماز صبح خوابت رو دیدم مثل رویا بود توی خوابم دستم رو گذاشته بودم رو دلم و از تکون هات لذت میبردم که یکدفعه دیدم انگار که دلم شیشه ای باشه دارم پات رو که ضربه میزنه میبینم انگشتای کوچولوت و کف پات از ذوقم پدرت رو صدا کردم گفتم بیا بیاااااااااا نگااااااااه کن همون طور که منتظر بودم بیاد وقتی چشمم رو از پدرت گرفتم و خواستم به دلم نگاه کنم دیدم تو توی بغلمی ...نه شکمم... واااااااااااای خیلی واقعی بود سریع از هولم دستم رو زیر گردنت قلاب کردم میدونستم بچه به گردن نمیگیره پدرت یه تشک پنبه ای نرم روی میز شیشه ای پهن کرد و من تورو گذاشتم روش و یه لحظه چرخیدم بهت پشت کردم و دوباره برگشتم ...
7 بهمن 1392

دشمن دانا به از دوست نادان

سلام پسرم ببخشید اگه اذیت شدی ..... میدونم ..... اما تقصیر من نیست من خیلی سعی میکنم تو این دوره که تو عزیزتر از جونم درونمی از اطرافیان که منو  میرنجونن و هیچوقت جز شر چیزیشون به من نرسیده دور بمونم اما بعضی مواقع اجتناب ناپذیره امروز از اون روزها بود الهی مامان قربونت بره تنها چیزی که ناراحتم میکنه ناراحتی تو خواهش میکنم تو شاد باش ... تو شاد باش .....تو شاد باشی من غمی ندارم کاش این چند ماه بی دغدغه بگذره تا تو به سلامت دنیا بیای از اینکه این همه احساساتیم و زودرنج و ممکنه ناخواسته باعث اسیب به تو بشم از خودم بدم میاد به نطرم این یکی از سختترین امتحانای خداست اخه من چطور میتنم پوست کلفت باشم با این قلبی که...
3 بهمن 1392

دل شکسته

سلام به روی ماهت مامانی  معجزه ی اسمونی من نمیدونی چقدر دلتنگتم و چقدر دلم از این ادمها گرفته دیشب حال من مصداق این شعر را داشت هر کس به طریقی دل ما میشکند بیگانه جدا دوست جدا میشکند بیگانه اگر میشکند حرفی نیست از دوست بپرسید که چرا میشکند از اول بارداری خیلی حساس و زودرنج شدم که البته طبیعی اکثر خانوما در حالت عادی حساسن چه برسه اینجور مواقع که در علم هم به اثبات رسیده و تاکید به مراعات شده اما متاسفانه یه سری ادمها از این شرایط سو استفاده کردن و به من ضربه زدن بگذریم که بخشیدمشون اما دیشب یه نفر که خیلی دوسش داشتم دلم رو شکست  همون لحظه تصمیم گرفتم تا چند روز قهر کنم اما الان اونم بخشیدم هربار که این اتفا...
30 دی 1392

عیدت مبارک

سلام پسر گلم عیدت مبارک . الان که مینویسم یه برنامه تفریحی خوب در شرف کنسل شدنه پریشب با جمع همیشگی 5 نفره مون رفتیم پارک هوا عاااالی بود یعنی سرد بودا اما نه اونجوری که نشه موند با یه اتیش که باباجون درست کرد همه چی عالی شد با خودمون سیب زمینی و کلی فویل برده بودیم  اتیش که خوب جون گرفت و شراره هاش همه جارو روشن کرده بود مامانجون از شرایط استفاده کرد و حسابی عکس از جمعمون انداخت منم که نشسته بودم و چشم به منظره دریاچه روبه رو با اون همه چراغی که اطرافش بود و انعکاس نور اونها در اب رویایی بود چشم دوخته بودم  و به این فکر میکردم شما کی میای  تو بغلم و میشی عضو ثابت و البته ویژه و گروهمون میشه 6 تا. و...
29 دی 1392