تعلق به خانواده
سلام پسر نازنینم
خوبی گل من؟ این چند روز وقت نشد تو وبلاگ واست بنوسم اما خودت میدونی که همیشه تو
دفترخاطراتم(همون ابی رنگه که همیشه با یه خودکار رو میزمه و اماده )حرف توام هست
از وقتی به وجود امدی و به ما عنوان مادر و پدر دادی...
و خانواده ی دونفرمون رو سه نفره کردی و ....
چه طور بگم الان بیشتر حس میکنم خانواده مون واقعی شده ..
و تعلق بیشتری حس میکنم بهش
یعنی تعلق به تو و پدرت
تصور میکنم احساساتم توی جملات نمیگنجن و قابل بیان نیستن
اما قطعا همه دخترای جوونی که ازدواج میکنن و این مراحل رو تا اینجا طی میکنن میدونن من چی میگم
اولش به خانوادشون وابسته هستن و خودشون رو جدا از اونا نمیبینن
انگار باز هم جزیی از کل هستی و توی این زندگی غریبه ای اما زمان همه چیز رو معکوس میکنه
یکدفعه به خودت میای میبینی کسی که تا چندوقت پیش نمیشناختیش و کسی که هنوز به این دنیا
حتی قدم نگذاشته... شده همه چیزت...
اره پسرم قربونت بشم که تکون میخوری و ابراز احساسات میکنی بله منظورم شمایی
انشالا به سلامت دنیا بیای
خیلی عجیبه ادم دل تنگه کسی باشه که حتی ندیدتش اما از وقتی لطف خدا شامل حالم شده
و من یه فرشته رو تو دلم جا دادم تا امروز این احساسات عجیب کم نبودن....
و همچنان ادامه دارد...