مهرسام عسلیمهرسام عسلی، تا این لحظه: 10 سال و 21 روز سن داره

شاهزاده ی من

معجزه بی نام من

1392/12/17 15:31
نویسنده : pani
329 بازدید
اشتراک گذاری

سلام شاهزاده ی من

   عشق زندگی من نمیدونی چقدر دوست دارم

میدونم که همه چیزت شکل گرفته و شما انسان کاملی شدی و حرفامو میشنوی

قربونت برم همش تو دلم شیطونی میکنی

منو ببخش که هنوز اسمی برات انتخاب نکردیم این از بی احساسی مون نیست پسر گلم

واسه اینه که ما خیلی به شما و مسائل مربوط به شما حساسیم   

اینم بگم با پدرت تو فیلم مربوط به ماه عسل وقتی حرفای رمانتیک میزدیم

حرف تو که شد علی صدات زدیم

منو پدرت هر دو این اسم رو دوس داشتیم اما بنا به مسائلی منصرف شدیم

و حالا دنبال اسمی هستیم که لیاقت شمارو داشته باشه

پدرت اسم میگه... من نمیپسندم.... من میگم ....پدرت نمیپسنده....و ادامه داره

اما پدرت به من حق وتو داده و گفته چون سختی دنیا اوردن شما با منه میتونم هر اسمی دوس داشتم

برات بگذارم که البته به من لطف داره و زحمت پدرت هم کم از من نیست

نمیدونی چه تلاشی میکنه تا در اینده من و شما خوشحال باشیم

 و در کنار هم یه خانواده ی با محبت و خوشبخت باشیم انشاا....

مطمئنم وقتی بیای به داشتن همچین پدری افتخار میکنی

همونطور که من از داشتنش به خودم میبالم و همیشه سرمو بالا نگه میدارم

راستش یه جمله کلیشه ای هست که من واقعا حالا درکش میکنم

اون جمله اینه: .....خوشبختی ما با اومدن تو تکمیل میشه.....

و من به تمام معنا این رو احساس میکنم

همه این شانس رو ندارن که از کسی که عاشقشن بچه داشته باشن 

برای همین خدارو صدهزاربار شکررررررررررررررررر

خیلی هیجان زده ام ...میدونی عزیزکم با این وجود بچه دار شدن خیلی قشنگه فرقی نمیکنه طرفت رو

دوس داری یا ازش متنفری .... 

اینو وقتی فهمیدم که....

 چند سال پیش با دختر جوونی اشنا شدم 

 به نظرم 4یا 5 سال از من بزرگتر بود ...یه پسر کوچولو هم داشت

من تازه ازدواج کرده بودم و اون در استانه طلاق از مردی بود که تا حد مرگ کتکش زده بود

تنها غصه اش دوری بچه اش بود که شیر میخورد

رو حساب بی تجربگی میخواستم دلداریش بدم خیلی اروم گفتم.... دوباره ازدواج کن

خوب تو که از باباش متنفری پس لابد بچه اش هم دوس نداری...پس میتونی.....

(من اون موقع واقعا هیچی از زندگی نمیدونستم) من به چی فکر میکردم اون به چی

من میخواستم اون از نو زندگیشو بسازه اما اون فقط به بچه اش فکر میکرد

سریع حرفمو قطع کرد و با نگاه اشک الودش چیزی گفت که تا چند لحظه مات موندم

گفت : ...(پدرش) سگ باشه... فرقی نمیکنه

گیج شده بودم فکر میکردم وقتی ادم کسی رو دوس نداره از همه چیز مربوط به اون بدش میاد

با اینکه اون زمان حرفش رو درک نکردم اما احساس شرمندگی کردم و اشک به چشام نشست

 و اوج عشق به بچه اش رو فهمیدم و متاثر شدم

حالا من دارم مامان میشم و حس میکنم این بچه تنها چیزی هست که تو این دنیا مال خود خودمه

حالا که به اون روز فکر میکنم خیلی ناراحت میشم دلم میخواست به اون روز برمیگشتم و حرفمو تصحیح

میکردم من عوض دلداری بی اینکه بخوام نمک به زخمش پاشیده بودم

چقدر حالا دلم برای اون دختر که بعدا فهمیدم 2 سال هم از من کوچیکتر بوده میسوزه

تو 19 سالگی باشی و بخوای با یه بچه جدا شی اونوقت من اون موقع (21 سال) تو فکر لباس عروسکم

بودم.....ای روزگاررررر.....  برای بعضیها چقدر تلخی

از موضوع پرت شدیم عسلکم فقط میخواستم بگم بچه چقدر عزیززززززززززه

و برای تو که ثمره ی عشق جدایی ناپذیر من و پدرتی

تو همون معجزه هستی

معجزه ی بی نام من تا اخر دنیا دوست دارم

 

 

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

ابجي سجا
17 اسفند 92 15:21
ممنون ميشم به وب ابجي جونم سربزنين
مامان بهار
17 اسفند 92 18:12
حالا دیگه یه اسم واسه گل پسر بذارین دیگه ...........عزیزم تبلیغ لوسی از شبکه ایی فیلم میده که تبلیغ پفکه ...و بهار به طور وحشتناک عاشق این تبلیغه شبکه های ماهواره تا حالا تبلیغشو ندیم که بگه تو ی ماهواره تبلیغ مای بیبی رو دوس داره اما نه به اندازه لوسی...........