ده ماهگی قند و عسل
دالی عشقم
بریم سر تعریفات بعد بازم ازت عکس میزارم هر ماهی که میگذره و عکساتو به کامپیوتر منتقل میکنم متوجه گذر زمان و بزرگ شدنت میشم کارای جدیدت بامزه بازیهات به هر بهونه ای میخوای چهاردست پا بشی اما طبق تجربه مامان جونی اینکار به زانوهات اسیب میزنه،بهم گفته وقتی منم مثل تو کوچولو بودم فقط منو میشونده و جلوم اسباب بازی و هر چی لازم داشتم میزاشته تا اینکه نشستنم درست تو 12 ماهگی تبدیل به راه رفتن شد درواقع از یه مرحله پریدم به اون یکی. این ماه همش با دست های کوچولوت دست میزنی و میخندی و یه چیزایی میگی که جز خودم کسی نمیفهمه منظورت چیه. امروز با مامان جونی سایه بازی میکردیم و تو با تعجب به دستای ما و سایه هاش روی دیوار نگاه میکردی بعدش دستای ناز و سفیدت را قاطی دستای ما کردی و برگشتی سمت سایه ها منو مامان جونی غش کردیم از خنده و بوسه بارونت کردیم. حالا دیگه خیلی وزن خودت رو تحمل میکنی و مدت زمان زیادی با تکیه به میز یا مبل وایمیستی برای همین ما روروکت رو به حالت واکر درآوردیم که اونو میگیری و تلاش میکنی تا قدم برداری . امروز موقعی که ورزش میکردم توام سعی میکردی حرکاتمو انجام بدی و بعد موقع،نماز هم اومدی سرت و گذاشتی رو مهر البته این برات کافی نبود فکر میکردی باید چادر هم سر کنی ااااای خداجون شکرررت هزار هزار بگم کمه... پسر قند و عسلم اخه تو چقدر شیرینی چقدر به دل میشینی عاشقتم
اینم چایی که میخواستی بفرما حالا بخور
حالا هی خودتو بگیر آقا
ای من به قربون اون تلاش هات برای رو پای خودت ایستادن بشم دوست دارم خیلی زیاد دوست دارم