مهرسام عسلیمهرسام عسلی، تا این لحظه: 10 سال و 16 روز سن داره

شاهزاده ی من

حاجاقا

1392/12/10 12:53
نویسنده : pani
310 بازدید
اشتراک گذاری

سلام پسر خوشگلم  گل خوشگلم        

امروز میخوام از کسی واست بگم که دیگه تو این دنیا نیست وقتی تازه نوشتن یاد گرفته بودم

اسمش رو حاجاقا مینوشتم (همون حاج اقا ) پدربزرگم بود از طرف پدری حتی

پدرت هم اونو ندید موقعی که رفت من 4 روز بعدش کنکور داشتم سال 86

و بعد از قبولی شدم ورودی 87

سال 89 با پدرت ازدواج کردم اما هنوز درس میخوندم تا مهر 91 که کارشناسی رو تموم کردم

از اونجایی که پدرت رقبتی به کار کردنم نداشت که البته خودمم حق رو به اون میدم

شرایط جامعه اصلا مناسب نیست ...

به ناچار خودم رو با خیاطی سرگرم کردم تا تیر 92

که تو اومدی تو دلم و من از مرداد فهمیدم که دارم مامان میشم

میبینی همه ی اتفاقات پشت سر هم افتادن هیچ وقتی واسه دلتنگ شدن باقی نموند

 هر از چندگاهی سر قبرش میریم یا همینجوری تو خونه یادش رو میکنیم و فاتحه

میفرستیم من اصلا رفتنش رو باور نکردم

اما حالا که تو داری میای یه ان که فکر کردم دیدم حاجاقای من حتی نتیجه اش رو هم ندید

اگه زنده بود تو میشدی دومیش...

چقدر تلخه یاداوری بعضی خاطرات بچگی که در اون قدر کسی رو که دوسش داشتیم ندونستیم و بعضا

اونو رنجوندیم اما جز خنده و محبت چیزی ازش به خاطر نداریم

از وقتی بچه بودم به موهاش میگفتم پشمک تا وقتی بزرگ شدم همیشه منو سوار موتورش میکرد

و میگردوند و خوراکی واسم میخرید مخصوصا بستنی که خیلی دوس داشتم

تو جیبش همیشه نخودی کشمش و یه دستمال که توش نبات بود همراه داشت

یادش بخیر تو پارک بودیم یه پسره اومد گفت حاجی سیگار داری؟

گفت بله که داریم دست کرد جیبش دستمال معروف رو دراورد با احتیاط باز کرد

پسره هم با چشای گرد نگاه میکرد این دیگه چیه که وقتی نبات رو وسط دستمال

دید دهن بازش هم به چشای گردش اضافه شدتعجب

و گفت حاجی سرکار گذاشتی؟؟؟ سوال

حاجاقا جواب داد نههه این سیگار منه شما میل داریناز خود راضی

پسره از اونجا دور شد منم غش کرده بودم از خنده اونروز به هر کی برخورد میکردم

ماجرارو تعریف میکردم و میخندیدیم

یادمه هر موقعه واسم بستنی میخرید یه اهی میکشید میگفتم چی شد حاجاقا میگفت هیچی

ما با این پول خونه میخریدیم

یادش بخیر چه باغبونی میکرد حیاط خونشون پر از گلهای رنگارنگ  بود

     همیشه به ما هم سر میزد به باغچه کوچک ما هم صفا میداد

یادمه یه درخت گیلاس داشتن که من گیلاساشو مینداختم پشت گوشم

که مثلا گوشوارس و ذوق میکردم

و یه درخت خرمالو که همیشه قاشق به دست منتظر رسیدن خرمالوهاش بودم 

خاطرات حاجاقا تموم شدنی نیست...

اینارو گفتم قدر پدربزرگاتو بدونی هرچند که میدونم توام مثل خودم و بابات حسابی شیطون

میشی و یه روزی قدرشونو میفهمی که دیگه از بین ما با دلی که بارها شکستیمش رفتن

واین داستان ادامه داره...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان بهار
10 اسفند 92 17:34
من هیچکدوم حاجاقا هام زنده نیستن ...روح همشون شاد