افسردگی
سلام نازدونه ی من ...خوشگلکم ...عسلکم
الان وبلاگ دوستم بودم 6 روز از فارق شدنش میگذره و افسردگی شدید داره
حتی تا مرز بستری شدن هم پیشرفته
من تا حالا فکر میکردم مثل خودمه اما مطالبه جدیدش اینو نمیگه خدا شفاش بده انشا ا...
راستش منم تو این دوران خیلی حساس شدم و به هر چیزی اشکم درمیاد حتی موضوع کوچیک
اما خودم کاملا واقفم که حالم طبیعی هست و به خاطر بالا پایین شدن هورمون ها در بدنمه
و اکثر خانوما تو این دوران دچارش میشن
و میدونم که بعد زایمان به خاطر درد داشتن ...و مسولیت جدیدم به عنوان مادر ...
و بیدار خوابی ها ..... احتمالا تشدید میشه
اما فکر کنم بعد از 1 یا 2 ماه همه چی به روال میفته و زندگی اروم و لذت بخش میشه
به نظرم... زندگی به همین چیزاش قشنگه... وقتی درد داری و خوب میشی... وقتی ناراحتی و خوشحال
میشی حتی
زندگی از قبلش هم قشنگتر و دوس داشتنی تر میشه مخصوصا اگه همراهت رو تو این سفر
دوست داشته باشی و بتونی راحت بدون ترس از خالی شدن پشتت بهش تکیه کنی
والبته با توکل به خدایی که میدونیم بهترین سرنوشت رو برای ما در نظر گرفته و
هر لحظه مراقب و پشتیبان ماست
انشاا ... موقع عمل که رسید حرفام تو خالی از اب درنیاد و رفوزه نشم
راستی دیروز تراکتور جام حذفی رو برد و نمیدونی پدرت که یه تبریزی اصیل هست
چقدر از این پیروزی خوشحال شد فکرکنم از الان برنامه ی کلاس فوتبالت رو هم چیده
توام مدام تو دلم تکون میخوردی بابایی دستش رو گذاشته بود رو دلم ...یه چشمش به تی وی بود
یه چشمش به شما اخه خیلی دوست داره
نمیدونی تو این مدت چقدر دل من بواسطه ی وجود شما مورد عنایت بوسه های پدرت قرار گرفته
و مستفیض شده واقعا کیف داره نمیدونم بعد از اینکه بیای بیرون باید چه بهونه ای پیدا کنم