مهرسام عسلیمهرسام عسلی، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 5 روز سن داره

شاهزاده ی من

عسلکم چهار ماهگیت مباررررک

  قربون اون نگاهت شم انقدر نااااازززه فدات شم که چشات با لباسات ست جیگررررررر دوست دارم میدونی یعنی چی؟ دووووووووووست دارم به وسعت زمین و اسمون دوست دارم الهی همیشه سالم و سلامت باشی پسر نازم و من شاهد موفقیت روز افزونت باشم یه دونه ی من و بابایی ...
25 مرداد 1393

کارای شیرینت

سلام پسر خوشگلم چند روز ديگه ماهگرد چهارمته و من ميخوام از کاراي شيريني که اين ماه کردي بنويسم   اولين شيرين کاريتو بابايي کشف کرد تو يه روز گرم تابستوني که بابا از سرکار خسته کوفته اومده بود و فقط به خاطر روي گل تو استحمام کرده بود موقعي که بغلت کرده بود و ميبوسيدت يه دفعه مثل هميشه با ذوق صدا کرد پاني پاني کجايي بيا بياااا اومدم ديدم وقتي بابايي سرتو بوس ميکنه... چشاتو محکم ميبندي و منم افتادم به ماچ و بوسه که ديدم خبري نيست   باز بابات تند تند ماچت کرد  توام زود زود چشاتو بستي خلاصه تا شب سر اين قضيه دعوا داشتيم و من گفتم احتمالا به خاطر سيبيلاشه شب که شد ماماني اينا اومده بودن ببيننت بابايي شروع کرد به بوس ...
20 مرداد 1393

ماهگرد سومت مبارک

پسر خوشگلم تو امروز 3 ماهه شدی یعنی حرفی برای توصیفت پیدا نمیکنم روز به روز شیرین تر از قبل میشی درست مثل رویایی هر روز صبح با صدای خنده ات بلند میشم که با ذوق تقلا میکنی  و واسه شیر دست و پا میزنی تا میام بالا سرت با لبخندت اشتیاقمو واسه در اغوش گرفتنت صد چندان میکنی خنده و خنده بازم خنده کارت همش همینه انشاالله که همیشه بخندی عزیزم بخند تا دنیا به روت بخنده تازگی ها همش از خودت صدا درمیاری و من هلاک تن صداتم خیلی خیلی قشنگه اینو من نمیگم همه میگن صدات واقعا دلنشین هنوز حرف نمیزنی اما صدایی که از حنجره ات درمیاری فوق العادس گریه هات هم سوزناک و در عین حال ادم از شنیدنش سیر نمیشه گردن خوشگلت رو کامل و یکنواخ...
2 مرداد 1393

واکسن 2 ماهگی

این چند روز خیلی درگیر مهرسام بودیم از بعد واکسن خیلی حالش بد شد وقتی بردمش برای واکسن خواب بود خانومه تو بهداشت گفت بیدار کنین منم شروع کردم نوازشش و اسمش رو صدا زدن که .....خانومه گفت بینیشو محگم بگیر پا میشه منم گفتم وای خانوم این چه حرفیه نگاه کنین چشماش رو باز کرده احتیاج به این کارا نیست من همیشه همینجوری بیدارش میکنم دیگه بقیه اش رو نمیگم که دلم کبابه کل روز رو فقط گریه کرد و شیر نخورد دیگه جوری شده بود که من و مامانم هم باهاش گریه میکردیم و من متعجب بودم پسر به این ارومی و این همه بی تابی چه علتی میتونه داشته باشه  حتی نمیتونست بخوابه ...مهرسام نازم  بدجوریم تب کرده بود سرش خیلی داغ بود ...
30 خرداد 1393

ماهگرد دوم

شب قشنگی بود مهمونا اومدن موزیک گذاشته بودیم تا مهمونا خودشونو گرم کنن تا من تورو حاضر کنم بیارم وقتی منو تو بابا وارد شدیم شمع کیک روشن شد و چراغارو خاموش کردن ما سه تا نشستیم پشت کیک و عوض تو فوت کردیم تو هم میخندیدی قربونت بشم انگار خودتم میدونستی این مهمونی به خاطر تو برپا شده اینم عکس لحظه حاضر شدنت واسه مهمونی از همون موقع لبخند به لب بودی خیلی خوش گذشت همه کادوهاشونو یکی یکی دادن و عکس انداختیم انشاا... صد سال زنده باشی ...
28 خرداد 1393