مهرسام عسلیمهرسام عسلی، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 16 روز سن داره

شاهزاده ی من

حاجاقا

سلام پسر خوشگلم  گل خوشگلم         امروز میخوام از کسی واست بگم که دیگه تو این دنیا نیست وقتی تازه نوشتن یاد گرفته بودم اسمش رو حاجاقا مینوشتم (همون حاج اقا ) پدربزرگم بود از طرف پدری حتی پدرت هم اونو ندید موقعی که رفت من 4 روز بعدش کنکور داشتم سال 86 و بعد از قبولی شدم ورودی 87 سال 89 با پدرت ازدواج کردم اما هنوز درس میخوندم تا مهر 91 که کارشناسی رو تموم کردم از اونجایی که پدرت رقبتی به کار کردنم نداشت که البته خودمم حق رو به اون میدم شرایط جامعه اصلا مناسب نیست ... به ناچار خودم رو با خیاطی سرگرم کردم تا تیر 92 که تو اومدی تو دلم و من از مرداد فهمیدم که دارم مامان میشم میب...
10 اسفند 1392

حال خراب

سلام پسر گل گلابمممممم مامان دیروز حالش خیلی بد بود یاد 4 ماه اولی که تو دلم بودی افتادم از بوی کرم دست و مایع دستشویی و شامپو اسپری و ادکلن پدرت بگیر تا نانوایی سر کوچه از همشون حالم بهم میخورد کار هر روزم عق زدن و بالا اوردن بود هر دفعه هم صورتم ورم میکرد و تا 2 روز پر از دونه های قرمز مثل شن میشد که دکتر گفت به خاطر فشار وارده به صورتت و رنگ روشن پوستت اینجوری میشه دیروز هم همش حالت تهوع داشتم تا شب مثل اداپتور این لپ تاب بیچاره هی داغ میشدم و قرمز اخرش نصفه شب از خواب پریدم و یه دل سیر مثل اوایل بارداری عق زدم و بالا اوردم دیگه بقیش معلومه صورتمو شستم و سریع اومدم جلوی ایینه که دیدم انگار لبامو پروتز کردم...
8 اسفند 1392

از رویا تا واقعیت

سلام پسر من عشق  من        الهی  قربونت  برم دیشب باز اومده بودی به خوابم ...وای که چقدر مثل همیشه چسبید جقدر دلم برای بغل کردنت تنگ شده تو خوابم سرت یکم بزرگ بود ( فکر کنم به خاطر حرف مامان جون که میگفت تخم مرغ سر بچه رو بزرگ میکنه اینجوری دیدم )  البته خودم تحقیق کردم چون هر روز یه دونه رو میخورم و مبنای علمی نداشت و خیلیم توصیه شده بود وحتی نوشته بود که مصرف تخم مرغ مانع از رسیدن استرس مادر به جنین میشه و  با مصرف ان از اثرات بد استرس دور میمونین.  کمتر کسی تو این دوران از استرس ایمنه من که به همه خانوما توصیش میکنم انگار به ...
29 بهمن 1392

دکتر بی حوصله

سلام پسملی نازم شبتون بخیر امروز خیلی تکون میخوری جیگرک من امروز رفتیم مطب دکتر خاطره استوار چقدرم معطل شدیم  طفلی باباجونت که بیرون مطب یخ زد من و مامانجون هم داخل مطب شلوغ با بخاری روشن و فضای کم بخارپز شدیم پدرت هم از سرکارش نتونست بیاد اگه نه اونم با باباجون یخ زده بود خلاصه هرچند طولانی شد اما عوضش با چندتا از مریضا حرف زدم به نظر راضی میامدن حتی یکیشون در جواب سوال مضطربانه من راجع بخیه بلند شد لباسش رو داد بالا گفت امروز واسه همین اومده که بخیه بکشه و اجازه داد من نگاه کنم البته من هیچی ندیدم جز شکمش اخه محل برش معمولا پایینتر از اونی بود که داشت نشون میداد میگفت خودت ببین اما من خجالت کشیدم به پیرهنش دست ب...
26 بهمن 1392

افسردگی

سلام نازدونه ی من ...خوشگلکم ...عسلکم این گل مال شماست الان وبلاگ دوستم بودم  6 روز از فارق شدنش میگذره و افسردگی شدید داره حتی تا مرز بستری شدن هم پیشرفته من تا حالا فکر میکردم مثل خودمه اما مطالبه جدیدش اینو نمیگه خدا شفاش بده انشا ا... راستش منم تو این دوران خیلی حساس شدم و به هر چیزی اشکم درمیاد حتی موضوع کوچیک اما خودم کاملا واقفم که حالم طبیعی هست و به خاطر بالا پایین شدن هورمون ها در بدنمه و اکثر خانوما تو این دوران دچارش میشن و میدونم که بعد زایمان به خاطر درد داشتن ...و مسولیت جدیدم به عنوان مادر ... و بیدار خوابی ها  ..... احتمالا تشدید میشه   اما فکر کنم بعد از 1 یا 2 م...
26 بهمن 1392

مهمونی

سلام  پسرم پسر نازنینم دیروز همه خونه ما جمع بودن  پدرت  خیلی میزبان خوبی هست  دوتایی  با مامانجون  خیلی زحمت کشیدن  غذارو ردیف کردن منم سرپا بودم اما الکی کاری ازم برنمیامد همه هم میگفتن بشین پدرت ماهی شیر گرفته بود که  باباجون کباب کرد  خیلی خوشمزه بود اصلا بو هم نمیداد همه بلا استثنا خوردن تعریف کردن به منم خیلی چسبید مخصوصا با اون نارنج هایی که پدرت تزیین کرده بود  پیتزا هم درست کرده بودیم  با اینکه خوب خوردن اما بازم اضافه اومد که پدرت با سخاوت تقسیم کرد تا ببرن بقیشم خونشون بخورن یعنی این رسم همیشگی خونه ماست مهمونی که واسه ناهار دعوت میکنیم  تا شام ساپورتش می...
19 بهمن 1392

نان زنجبیلی

سلام پسرم خوشگلم دلم نیومد عکس این نون زنجبیلی خوشمزه رو  نزارم راستش پدرت پریروز روزه گرفت و همه چی از اونجا شروع شد  دستور تهیه نون زنجبیلی رو خونده بود و دلش خواسته بود به محض اینکه رسید خونه دستورشو که پیرینت کرده بود داد دستم خلاصه من خوندم و اون اجرا کرد و با کمک هم خمیرش اماده شد رفتیم خونه مامانجون بابات افطار کرد بعد با اصرار مامان جونو اوردیم خونمون اما باباجونت حالش خوش نبود نیومد برا همین قرار شد زودی بریم برگردیم وقتی رسیدیم خونه خمیرش حسابی ور امده بود و دو برابر شده بود که البته با اولین انگشتی که من زدم (البته بعد از شستن دستهام)خودش رو جمع کرد خلاصه 3 تایی دست به کار شدیم پدرت  از خمیر ...
14 بهمن 1392

تعلق به خانواده

سلام  پسر نازنینم خوبی گل من؟ این چند روز وقت نشد  تو وبلاگ واست بنوسم اما خودت میدونی که همیشه تو دفترخاطراتم(همون ابی رنگه که همیشه با یه خودکار رو میزمه و اماده )حرف توام هست از وقتی به وجود امدی و به ما عنوان مادر و پدر دادی...  و خانواده ی دونفرمون رو سه نفره کردی و .... چه طور بگم الان بیشتر حس میکنم خانواده مون واقعی شده .. و تعلق بیشتری حس میکنم بهش یعنی تعلق به تو و پدرت تصور میکنم احساساتم توی جملات نمیگنجن و قابل بیان نیستن اما قطعا همه دخترای جوونی که ازدواج میکنن و این مراحل رو تا اینجا طی میکنن میدونن من چی میگم اولش به خانوادشون وابسته هستن و خودشون رو جدا از اونا نمیبینن انگار ب...
14 بهمن 1392

استرس

سلام پسر گلم امروز هم یه روز بود مثل روزای دیگه مامانی صبحونش خورد یکم نرمش و ورزش یوگا بعد هم  رفتم سراغ لب تاب برای گشتن تو اینترنت و تحقیق درباره مطالب مفید این دوره برای تو و عرض سلام به شما در وبلاگ که یکدفعه به وبلاگ معجزه ی کوچک برخوردم یعنی به قدری حالم منقلب شد که شروع به لرزیدن کردم صورتم داغ شد و کلی اشک ریختم پسرم قضیه مربوط به یه نی نی دختر بود که با مشکل خاصی دنیا امده بود هر چند که خدارو شکر رو به بهبوده اما توام با دل کوچیکت واسش دعا کن عشقم از خدا سلامتی برای همه ی نینی ها و تو عشق خودم رو میخوام حتی تصور اینکه چه به روز پدر مادر اون دختر امده و چه سختی کشیدن منو به این روز زار انداخ...
8 بهمن 1392